شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ
دانلود رمان در امتداد باران
دانلود رمان در امتداد باران(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
نویسنده :سارا
ساخت:فرزانه
بخشی از رمان در امتداد باران:
صدرا به سرعت پشت سر او از اتاق خارج شد و قبل از اینکه وارد اتاقی بشود که باران در آن
مشغول نوشتن مطلبی بود دستش را گرفت :
- تو چرا جنبه شوخی نداری ! صبر کن !
هنگامه ابروهایش را بالا برد و گفت :
- بنده با مالک دفترم چه شوخی می تونم داشته باشم جناب ثابت و قتی تو یه مرفه بی دردی
که با خوردن حق ما صاحب دفتر شدی و تازه اونم به ما اجازه دادی با ماهی ....
صدرا او را به طرف در اتاقش کشید و اجازه نداد تا حرفش را تمام کند و همان لحظه چشمش به
باران افتاد که دست از نوشتن برداشته بود و با تعجب به آن دو نگاه می کرد و نگاهش ادامه پیدا
کرد تا به دست صدرا که به مچ هنگامه گره خورد ه بود رسید ... صدرا چون کودکی خطاکار به
سرعت دست هنگامه را رها کرد . هنگامه با شیطنت لبخندی زد و شانه بالا انداخت و زیر گوش
صدرا گفت :
- تلفن میکنی به دوستت میگی ما عصر میریم کافه اش هرچی ام خواستیم میخوریم به حساب تو !
وگرنه ..
- باشه اما به وقتش تلافی میکنم . ..
صدرا بعد از گفتن این حرف سرش را بلند کرد و به باران نگریست که باز مشغول نوشتن شده بود .
هنگامه به طرف اتاق رفت و در همان حال طوری که فقط صدرا بشنود گفت :
- نگران نباش باران هیچ فکر اشتباهی درباره ما نمیکنه ...
صدرا با خود فکر کرد اما من در نگاهش چیز دیگه ای خوندم
ساعت نزدیک چهار بود که هنگامه رو به باران کرد و گفت :
- امروز دلم میخواد برم بیرون خسته شدم از این همه کار کردن مداوم !هوا هم که حسابی دو نفره
است بیا بریم یه دوری بزنیم .
ساخت:فرزانه
بخشی از رمان در امتداد باران:
صدرا به سرعت پشت سر او از اتاق خارج شد و قبل از اینکه وارد اتاقی بشود که باران در آن
مشغول نوشتن مطلبی بود دستش را گرفت :
- تو چرا جنبه شوخی نداری ! صبر کن !
هنگامه ابروهایش را بالا برد و گفت :
- بنده با مالک دفترم چه شوخی می تونم داشته باشم جناب ثابت و قتی تو یه مرفه بی دردی
که با خوردن حق ما صاحب دفتر شدی و تازه اونم به ما اجازه دادی با ماهی ....
صدرا او را به طرف در اتاقش کشید و اجازه نداد تا حرفش را تمام کند و همان لحظه چشمش به
باران افتاد که دست از نوشتن برداشته بود و با تعجب به آن دو نگاه می کرد و نگاهش ادامه پیدا
کرد تا به دست صدرا که به مچ هنگامه گره خورد ه بود رسید ... صدرا چون کودکی خطاکار به
سرعت دست هنگامه را رها کرد . هنگامه با شیطنت لبخندی زد و شانه بالا انداخت و زیر گوش
صدرا گفت :
- تلفن میکنی به دوستت میگی ما عصر میریم کافه اش هرچی ام خواستیم میخوریم به حساب تو !
وگرنه ..
- باشه اما به وقتش تلافی میکنم . ..
صدرا بعد از گفتن این حرف سرش را بلند کرد و به باران نگریست که باز مشغول نوشتن شده بود .
هنگامه به طرف اتاق رفت و در همان حال طوری که فقط صدرا بشنود گفت :
- نگران نباش باران هیچ فکر اشتباهی درباره ما نمیکنه ...
صدرا با خود فکر کرد اما من در نگاهش چیز دیگه ای خوندم
ساعت نزدیک چهار بود که هنگامه رو به باران کرد و گفت :
- امروز دلم میخواد برم بیرون خسته شدم از این همه کار کردن مداوم !هوا هم که حسابی دو نفره
است بیا بریم یه دوری بزنیم .
۹۵/۰۴/۰۵