♦ نام رمان: در بطن شب (جلد دوم درنده تاریکی)
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: فانتزی، تخیلی و ترسناک
♦ نام رمان: در بطن شب (جلد دوم درنده تاریکی)
♦ زبان: فارسی
♦ ژانر رمان: فانتزی، تخیلی و ترسناک
نویسنده :ساغر.ش
بخشی از رمان کدامین نگاه
فردای آنروز شوق خاصی در وجود م رخنه کرده بود
می خواستم زود تر به دانشگاه بروم
صبح زود از خواب بیدار شدم
نویسنده :مهرنوش
ساخت :فرزانه
بخشی از رمان تمنای وجودم:
امیر بلند شد گیتارش رو برداشت و گفت:اتفاقا میخوام برای یه خانوم جیگر هم بزنم و هم بخونم .
عنوان کتاب:الهه پارس
نویسندگان:della.nik + والا + Down13
تعداد صفحات پی دی اف:۸۱۲
تعداد صفحات جاوا:۳۵۸۹
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:الهه(الی) رفعت توی شهر استانبول زندگی میکنه و برای تامین مخارج خودش و دانشگاهش توی رستوران کار میکنه.از بچگی روی پای خودش ایستاده و زندگی تقریبا مستقلی رو به دور از خونواده اش داره.با دو تا از دوستاش توی یه خونه زندگی میکنه و سعی میکنه برای خودش و خونواده اش که توی شهر دیگه ترکیه زندگی میکنن دردسر درست نکنه.سرش به درس و کار گرمه و تنها تفریحش قدم زدن توی خیابون های دیدنی استانبوله و البته گشت و گذار همراه با دوستاش تا بتونه بعد از مدتی کار کردن و درس خوندن ذهنشو آزاد کنه..آرزوهای بزرگی توی سرش داره و البته موانع زیادی برای رسیدن به رویاهاش.رسیدن به هدف هاش باعث میشه همه ی سختی ها رو تحمل کنه!سعی میکنه به آرزوهاش برسه و توی این راه نمیخواد از خط قرمزهایی که خودش ایجادشون کرده تجاوز کنه!اما به زودی میفهمه که همه چیز مطابق میل اون نیست و گاهی برای برطرف کردن خواسته هاش مجبور میشه که به یه سری چیزا پشت پا بزنه!از همون خط قرمزی که خودش درستش کرده عبور کنه و اونور خط قرمز پسری هست که آینده ی دیگه ای برای الهه رقم میزنه!پسری که همه ی معادلاتشو بهم میریزه .پسری که از جنس خودش نیست و سرنوشت الهه رو عوض میکنه…سرنوشتی که هیچوقت الهه فکرشو نمیکنه…
دریای عشق و موسیقی ممنوع
خلاصه:
دختری هم نسل ما؛ دختری از جنس ما؛ دختری که مثل همه ی ما پر از آرزو های رنگینه، اما یکی از اون آرزو هاست که این داستان رو رقم می زنه… موسیقی…. لفظی که زندگیِ این دختر رو به بازی می گیره!…
نام کتاب : آوای فاخته
نویسنده : **ava**
قسمتی از متن رمان آوای فاخته :
* فاخته پرنده زیبایی هست که آواز خوشی داره البته جنس ماده ساکته و نر آواز میخونه.اونم به وقتش ماده بعد از عاشق شدن به آواز طرف مقابل.بعد از اینکه کلاه سرش رفت … تخم میذاره و میره توی کوه های دور بین تاریکی شاخه ها گم میشه. ولی خوب امان از روزی که فاخته ماده بخونه. فاخته رمان خودم رو میگم
بسم الله الرحمن الرحیم
آوای فاخته
– اسمتون؟
– دیانت… فاخته دیانت
کراوات طلاییش رو صاف کرد: اسمتون توی لیست نیست خانوم
اخم کردم : یعنی چی که نیست؟ شما یه بار دیگه نگاه کنید
برگه رو توی دستش لوله کرد: خانوم محترم دیدم…نیست!…بفرمایید!
عصبی کیف سنتی دوست داشتنیمو که حالا زیادی توی دست و پام بود عقب زدم و خودم رو از فشار جمعیت جلوتر کشیدم. دست بلند کردم و برگه رو از میون دستش قاپیدم: مگه میشه نباشه… من نویسنده کارم…بذارید ببینم!!
عصبی بیسیمش رو بیرون کشید: یه نیرو اضافه کنید جلوی سالن…
چیزی نمیشنیدم… هیچ چیز جز صدای پچ پچ خودم
ژاله محمودی…. ستاره محبی… پوریا جوانمردی… نسترن حق نگه دار… شاهین خلقی… علیرضا جم!
نام رمان : یک دوست داشتن پیچیده
نویسنده : نسیم شیرازی
تعداد صفحات : ۲۳۱
خلاصه داستان :
یه نوع دوست داشتن خاص… یه نوع پیچیدگی… یه حس عجیب برای شروع یه دوست داشتن عجیب.
از طریق ۵ تا دوست که هر کدوم، دنیای خودشون رو دارن… البته که یه حس دوست داشتن پیجیده فقط بین ۵ تا دختر به وجود نمیاد…
۵ تا دوست … ۶ سال دوستی محکم دارن و سال سوم دبیرستان به پیشنهاد یکی از دوستان این رابطه رو برای ۷ سال قطع میکنند.
حالا دوباره کنار همن… هر کدوم با دنیا و سرنوشت جدا و یه عالمه حرف نگفته…
زندگیاشون پیچیدست… دوست داشتن های پیچیده و … یه نوع دوست داشتن خاص که شاید به هم بریزه یه چیزایی رو…
نوشته:ناشناس
خلاصه:
ندا بعد از خودکشی نیما دچار سختی ها و مشکلات زیادی میشود غافل از این که نیما زنده میماند و …
صفحه ی اول رمان:
چه شب وحشتناکی …انگار همه چیزمرتب تکرار میشد … تکرار می شد .. متوجه نمیشدم کجام .. صد بار از خواب پریدم …صدای جیغای مامان .. فریادای بابا…ساعت ۱۱ …دوباره خوابیدم …گیج بودم .. ساعت ۱۱ … خدایا چی شده.. خوابم ، بیدارم…توان بلند شدن نداشتم .. دقیق تر شدم .. دوباره صدای مامان بود .. با ناله داشت نیما رو صدا می کرد .. نیما .. نیماااااااا .. نیماااااااااا .. نیما جااااان .. نیمااااااااا .. درو باز کن مامان .. نیمااااااااا .. عزیز مامان درو باز کن تا منو نکشتی .. نیما .. نیماااااااا ..
آره مامانبود .. نیما تو اتاقش بود از دیشب تا حالا .. ساعت دیواری اتاقو نگاه کردم دوباره ۱۱بود .. ۱۳ ساعت خوابیده بودم .. با بی حوصلگی از خواب پا شدم رفتم بیرون .. مامانو دیدم که دم اتاق نیما نشسته و با گریه داره التماس می کنه کهنیما درو باز کنه .. با ناراحتی گفتم چی شده مامان باز ؟
تا منو دید با عجله گفت ندا بیا تو بهش بگوو جواب منو که نمیده ..
نوشته: saghar و sparrow
قسمتی از این رمان زیبا:
وقتی بهشون رسیدم بدون اینکه سرمو بلند کنم زیر لب سلامی گفتم و رفتم تو اتاق…. بعد از چند
دقیقه بیتا هم اومد تو. از قیافش معلوم بود که صحبتاش بر وفق مراد بوده…آروم در حالی که می خندید،
گفت:
-من عاشق مهرزادم… این خدا چی آفریده.
-مینا دیگه اینقدرا هم تعریفی نیست.
زد روی شونه مو گفت:
برو بابا…بد سلیقه. میدونی از چیه مهرزاد خوشم میاد…اصلا نمیشه شناختش.فکر کنم بیرون از کارش
هزارتا دوست دختر داره.
-بعیدم نیست.
-راستی میدونستی اسمش چیه؟؟؟
یاد اون روز افتادم که جلوی مهری و کاوه خودش رو معرفی کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-نه نمیدونم.
-اسمش آرتامه. قشنگ نیست؟
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
آره… قشنگه.با صدای دکتر وزیری همه مشغول آماده کردن اتاق شدن. منم سعی کردم تمرکز کنم
و کارمو شروع کردم.
توی پاساژ بودیم. با پری اومدیم که خرید جشنشو بکنیم. البته بیشتر من خرید کردم تا پری. بیرون از
مغازه داشتیم لباسارو نگاه میکردم که پری به یه لباس مشکی بلند خوشگل اشاره کردو گفت: این