خلاصه:
ماجرای یه دختر و پسر که با هم تو یه بوتیک کار می کنن یه پسر پولدار و مغرور با یه دختر عادی
از یه خونواده ی عادی ولی زبونی دراز....
قسمتی از این رمان زیبا:
گیج شده بودم نمی فهمیدم این پسره دو تا گوشی می خواد چی کار یعنی انقده از این گوشیه
خوشش اومده بود؟
یهو بلند خندید. 30 ثانیه. سریع خنده اشو جمع کرد.
یه سرفه ای کردوگفتک قیافه ات خیلی باحال شده. این یکی مال توئه برای عذر خواهی معطل شدنت.
گیج گفتم: عذرخواهی انقدر گرون؟؟؟؟
دوباره خنده اش گرفت ولی به زور جمعش کرد.
- بیا بگیرش.
یه لحظه اخمم رفت تو هم. یعنی چی. مگه من گدام؟ برای چی برا من گوشی خریده؟
با اخم گفتم: نمی خوام.
خنده اش رفت. با تعجب گفت: چرا؟؟؟؟؟
-: مگه من گدام که تو برام گوشی بخری؟ بخوام خودم میرم می خرم. الانم نمی خوام . خودت نگهش
دار.
اخم کردم و رامو کشیدم برم که بازومو کشید و کشوندم عقب صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: دیگه
این حرف و نزن. تو گدا نیستی. من گدام چون محتاجم به اینکه تو این گوشی و قبول کنی. من نیامندم
نه تو.
متعجب و ناباور تو چشمهاش زل زدم. منظورش چیه؟
تو چشمهاش گم شده بودم. اونم چشم ازم بر نمی داشت. گیج بودم. گیج تر شدم. چرا آرتین با من این
کارو میکنه؟ چرا انقدر خوب داره رفتار میکنه؟ چرا داره گیجم میکنه؟ می خواد دوباره اذیتم کنه؟ که بگه تو
عاشق من شدی؟ که به من فکر می کنی؟ نه من به این پسره فکر نمی کردم اصلا:
نه فکر نمی کردم. تا دیروز .... تا دیشب ... تا امروز .... دارم بهش فکر می کنم ... به کارهاش ... سعی
می کنم بفهممشون ... کارهاش .... حرفهاش ... نگاهش ... تغییرش .... حتی این جمله اش ...